Image and video hosting by TinyPic یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.......کلبه ی احران شود روزی گلستان غم مخور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! من از تو خشنودی به قضایت، برکت مرگِ پس از زندگی، خوشی زندگی پس از مرگ، لذّت نگریستن به رخسارت، شوق دیدار و دیدنت بی تنگنایی زیانبار و یا فتنه ای گمراه کننده را خواستارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

دولت عشق آمد و من .... - من و گل نرگس

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
دولت عشق آمد و من ....(پنج شنبه 86 بهمن 11 ساعت 12:57 عصر )
  67@

 

دولت عشق

گفت:فقیرم.

گفتند: نیستی.

گفت:فقیرم ! باور کنید!

گفتند:نه ! نیستی.

گفت:شما از حال و روز من خبر ندارید.

و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دستهایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش میکردند.

گفت:به خدا قسم که چیزی ندارم.

گفتند:صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟از ما فرزندان محمٌد(صلی الله علیه و آله).

گفت:نه! به خدا قسم نه.

-هزار دینار؟

نه! به خدا قسم نه.

-دهها هزار؟

-نه!باز دوستتان خواهم داشت.

گفتند:چطور میگویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟

«چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟»

ترجمه آزاد از امالی، ج7، ص147؛ روایت مردی که به خدمت امام صادق (ع) رسید.

 

 زلیخا عشق نمی داند...

زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .

***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

عرفان نظرآهاری

 

سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

هر که زنجیر سر زلف پری رویی دید

دل سودا زده اش بر من دیوانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه برفت

خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببُرد

خانه ی عقل من را آتش میخانه بسوخت

چون پیاله ی دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

.

.

.

 


» نرگس*
»» شاخه نرگس ( نظر)

اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 31  بازدید
بازدیدهای دیروز: 3  بازدید
مجموع بازدیدها: 123507  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

دولت عشق آمد و من .... - من و گل نرگس
نرگس*
» آرشیو یادداشت ها «
دونه های انارم
» موسیقی وبلاگ » اشتراک در خبرنامه «
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن